جدول جو
جدول جو

معنی عاجز شدن - جستجوی لغت در جدول جو

عاجز شدن
ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن
تصویری از عاجز شدن
تصویر عاجز شدن
فرهنگ فارسی عمید
عاجز شدن
(خَ / خُو تَ)
درماندن. فروماندن:
بفعل نکو جمله عاجز شدند
فرومایه دیوان ز پر مایه جم.
ناصرخسرو.
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ.
سعدی.
مرو زیر بار گنه ای پسر
که حمال عاجز شود در سفر.
سعدی (بوستان).
چنان در حصارش کشیدند تنگ
که عاجز شد از تیرباران و سنگ.
سعدی (بوستان).
و رجوع به عاجز شود
لغت نامه دهخدا
عاجز شدن
فرو ماندن، درماندن
تصویری از عاجز شدن
تصویر عاجز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
عاجز شدن
فروماندن، درماندن
تصویری از عاجز شدن
تصویر عاجز شدن
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عارض شدن
تصویر عارض شدن
روی دادن، رخ دادن
به قاضی یا دادگاه تظلم کردن، شکایت کردن، متظلم شدن، دادخواهی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عادت شدن
تصویر عادت شدن
رسم شدن، معمول شدن
در علم زیست شناسی قاعده شدن زن، حائض شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علاج شدن
تصویر علاج شدن
درمان شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاید شدن
تصویر عاید شدن
به دست آمدن، حاصل شدن، فراهم شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاجز کردن
تصویر عاجز کردن
ناتوان ساختن، کنایه از خسته کردن، به ستوه آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاجز گشتن
تصویر عاجز گشتن
ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن
عاجز شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاجز آمدن
تصویر عاجز آمدن
ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ خَ لَ)
پدیدار شدن. نمایان شدن. هویدا شدن. نمودار گردیدن. آشکارا شدن. ظاهر شدن: هیچکدام به میدان مبارزت بارز نشوند. (جهانگشای جوینی). و رجوع به بارز شود
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُو کَ دَ)
درمانده کردن. ناتوان ساختن:
کمالت عاجزم کرد و عجب نیست
که تو هم عاجزی اندر کمالت.
خاقانی.
موران به اتفاق شیر را عاجز کنند. (مجالس سعدی ص 23)
لغت نامه دهخدا
(دَ /دِ شُ دَ)
عصیان کردن. طغیان ورزیدن. تمرد کردن. متمرد شدن. گناه کردن. نافرمانی کردن. (ناظم الاطباء) : چون سلیمان برفت از دنیا وی را پسری بود... خلق به وی عاصی شدند. (قصص الانبیاء ص 178)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُو کَ دَ)
ناتوان ماندن. قادر نبودن. توانا نبودن: چنان نبشتی که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی. (تاریخ بیهقی).
آن را که مصطفی چو همه عاجز آمدند
در حرب روز بدر بدو داد رایتش.
ناصرخسرو.
رشته تایکتاست آن را زور زالی بگسلد
چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر.
سنائی.
دعوی طبابت کردند و از معالجه ها عاجز آمدند. (مجالس سعدی ص 14). جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت عاجزآمدی. (گلستان). رجوع به عاجز شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
آهنگ کردن. قصد کردن:
یارب بفضل خویش ببخشای بنده را
آن دم که عازم سفر آن جهان شود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ دَ)
شکایت کردن. متظلم شدن. دادخواهی کردن. قصه به قاضی برداشتن. رفع دعوی کردن به حاکم، روی دادن. رخ دادن. پدید شدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از عاید شدن
تصویر عاید شدن
به دست رسیدن فراهم آمدن نصیب شدن چیزی کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واجب شدن
تصویر واجب شدن
بایستن، لازم شدن، فرض شدن
فرهنگ لغت هوشیار
رستن، به رستگاری رسیدن، دست یافتن، کامکار شدن خلاص شدن نجات یافتن رستگار گشتن، به کام دل رسیدن، دست یافتن، استنباط کردن، غلبه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فائز شدن
تصویر فائز شدن
رستگار شدن، غلبه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علاج شدن
تصویر علاج شدن
درمان شدن شفا یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاجز آمدن
تصویر عاجز آمدن
ناتوان شدن ضعیف گشتن، فرو ماندن درماندن خسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
دل دادن دل سپردن دل باختن دوستی شدید نسبت به کسی یا چیزی یافتن شیفته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاصی شدن
تصویر عاصی شدن
عصیان کردن تمرد کردن نافرمان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاطل شدن
تصویر عاطل شدن
فرغیشیدن اکاریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاجز کردن
تصویر عاجز کردن
بیچاره کردن درمانده کردن ناتوان ساختن ضعیف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
خو گر شدن، رواگ پذیرفتن، دشتان شدن خوی کسی شدن (امری و عملی) ملکه شدن، رسم شدن معمول شدن، حایض گشتن زن قاعده شدن زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عادی شدن
تصویر عادی شدن
شنیکیدن ساز وار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عارض شدن
تصویر عارض شدن
متظلم شدن، رخ دادن، قصه بقاضی گفتن، دادخواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عازم شدن
تصویر عازم شدن
آهنگ کردن قصد کردن، حرکت کردن به سوی مقصدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارز شدن
تصویر بارز شدن
پدیدار شدن، نمایان شدن، ظاهر شدن، آشکار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاید شدن
تصویر عاید شدن
((~. شُ دَ))
نصیب شدن، به دست آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عارض شدن
تصویر عارض شدن
((~. شُ دَ))
پیش آمدن، رخ دادن، شکایت کردن، دادخواهی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عازم شدن
تصویر عازم شدن
روانه شدن، رهسپار شدن
فرهنگ واژه فارسی سره